.
از صدای رعد و برق های پشت سر هم و بلند بلند از خواب می پرم. معده ام درد می کند و نمی دانم دقیقا باید چه کار کنم، بخوابم و دوباره با زلزله ی آسمان بیدار شوم یا بنشینم و صفحه ی گوشی م را تماشا کنم.
معده ام همچنان باعث دردناک شدن جایی نزدیک قلبم می شود،کتری را می گذارم جوش بیاید و پتو را روی خودم می کشم و کیسه آب گرمی را که از سر شب بغل گرفته ام به معده دردناکم می چسبانم و ادوار شعر معاصر می خوانم.
درست است که دانشجوی فوق العاده ای نیستم و درست است که همان ترم اول بدجوری جلوی بهترین استاد دانشکده ضایع شدم، چون آن قدر ها که انتظار داشت شعر حفظ نبودم و آن طور که انتظار داشت شعر نمی گفتم یا کلا آن طور که انتظار داشت به درد ادبیات فارسی نمی خوردم. و درست است که اساسا تا اینجایش خیلی آدم خاص و فوق العاده ای نبوده ام. ولی خوش بختم، چون ساعت یک بعد از نیمه شب است و من با شربت عسل داغ معده ام را به مدارا و ادامه ی زندگی فرا می خوانم و زیر عبارات #شفیعی_کدکنی خط می کشم. احتمالا استاد مذکور هم یادش نیست که من آدم بدردنخوری ام. اگر یادش بود هم مهم نبود من باز هم ترم دیگر 4 واحد با او برمیدارم و سرکلاسش در حد و اندازه ی غیرادبیاتی خودم لذت می برم. بعد لابد در حد یک ادبیاتی معمولی فارغ التحصیل می شوم...
و مهم نیست که معیار های خارق العاده بودنم با دیگران فرق دارد... فعلا مهم این است که دارم سعی خودم را می کنم...
رعد و برق قطع شده، هوا هم خوب است، #تهران خوب من با چراغ هایش زیر پایم چشمک می زند و خبری از دود وحشت انگیز هفته های قبل نیست و باز هم درست است که من آدم خارق العاده ای نیستم،ولی خوش بختم با وجود همین درد هایی که شبیه درد معده می شوند و جایی نزدیک قلبم را سوزناک می کنند...